خدای من کجاست؟؟؟بیاین اول خودمون رو پیدا کنیم بعد خدامون رو... |
چرا مادرمان را دوست داریم؟ چون ما را با درد بدنیامیآورد و بلافاصله با لبخند میپذیرد چون شیرشیشه را قبل از اینكه توی حلق ما بریزند ، پشت دستشان میریزند چون وقتی توی اتاق پی پی میکنیم زیاد با ما بداخلاقی نمیکنند و وقتی بعدها توی تشکمان جی جی میکنیم آبروی ما را نمیبرند و وقتی بعدها به زندگیشان گند میزنیم فقط میگویند: خب جوونه دیگه، پیش میاد! چون وقتی تب میکنیم، آنها هم عرق میریزند چون وقتی توی میهمانی خجالت میکشیم و توی گوششان میگوییم سیب می خوام، با صدای بلند میگویند منیر خانوم بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید و ما را عصبانی میکنند و وقتی پدرمان ما را به خاطر لگد زدن به مادر کتک میزند، با پدر دعوا میکنند چون وقتی در قابلمه غذا را برمی دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد غذا را با قابلمه اش بخورد چون وقتی تازه ساعت یازده شب یادمان می افتد كه فلان كار را كه باید فردا در مدرسه تحویل دهیم یادمان رفته،بعد از یك تشر خودش هم پابه پایمان زحمت میكشد كه همان نصف شبی تمامش كنیم چون وسط سریالهای ملودرام گریه میکنند چون بعد از گرفتن هدیه روز مادر، تمام فکر و ذکرش این است که مبادا فروشندگان بی انصاف سر طفل معصومش را کلاه گذاشته باشند چون شبهای امتحان و کنکور پابه پای ما کم میخوابد اما کسی نیست که برایش قهوه بیاورد و میوه پوست بکند به خاطر اینکه موقع سربازی رفتن ما، گریه میکند و نذر می کند و پوتینهایمان را در هر مرخصی واکس میزند چون وقتی شب عروسی ما داماد ازش خداحافظی میكند با چشمانی پر از اشك سفارشمان را میكند ما را به داماد میسپارد چون وقتی که موقع مریضیش یک لیوان آب به دستش می دهیم یک طوری تشکر می کند که واقعا باور میکنیم شاخ قول شکاندهایم چون موقع مطالعه عینک میزند و پنج دقیقۀ بعد در حالیكه عینكش به چشمش است میپرسد:این عینك منو ندیدین؟ چون هیچوقت یادشان نمیرود که از کدام غذا بدمان میآید و عاشق كدام غذاییم ،حتی وقتی که روی تخت بیمارستانند و قرار است ناهار را با هم بخوریم چون همانجا هم تمام فکر و ذکرشان این است كه وای بچم خسته شد بسكه مریض داری كرد و چون هروقت باهاش بد حرف میزنیم و دلش رو برای هزارمین بار میشكنیم،چند روز بعد همه رو از دلش میریزه بیرون وخودش رو گول میزنه كه :بخشش از بزرگانه چون مادرند ! اگه تا اخر خوندی و یه جوری نشد حالت؛ بدون که حالت خوب نیست؟؟ مهد علیا زنی قدرتمند و بااراده بوده که ایران رو همواره عاشقانه دوست داشته
... اگر اشکال های شرعی داشته (که واقعا بعید میدونم) به خودش مربوط میشده...
چیزی که به ما مربوطه خدماتی است که برای این آب و خاک انجام داده...
دیالوگی در سریال سالهای مشروطه به امیر کبیر خطاب میشه امیر: باید
بره تا کبیر شه... امیر کارهایی که لازم بود رو انجام داد. هم به اسلام
هم به ایران خدمت کرد
اما هرکسی میاد و بعد مدتی میره این مدت دست خداس و شاید
مهد علیا وسیله بوده... و البته موضوع دیگه ای هم هست که مهد علیا
فقط در عزل امیر نقش داشته
و تا حدودی با قتل امیر مخالف هم بوده... مهدعلیا فکر ازدواج با امیر رو داشته
اما وقتی امیر با خواهر شاه ازدواج میکنه به مرز جنون میرسه و شخصیتش
خاکستری میشه اون موقع است که کلنل فرانت و آقاخان نوری تمام سعی
خودشون رو میکنن تا بتونن مهدعلیا رو راضی به این کار کنن تا جلوشون
رو نگیره... این که مهدعلیا سرپرست قاتلان امیر کبیر بوده شایعاتی است که برای
بزرگتر کردن مرگ امیر به خورد مادادند... سرپرستان حکومت باید از پس
اوضاع کشور بربیان(شاهان) وگرنه قرار نیس
صدر اعظم برای کشور با درباریان بجنگه... فکر ما از ریشه خرابه...
بیاین به روشنی نگاه کنیم... مهد علیا زنی فوق العاده بوده که حق اونه
در تاریخ بهتر از او یاد بشه... راستی کدام مورخی زمان آخرین ملاقات
امیر و مهدعلیا اون جا بوده که
بفهمه و ثابت کنه که امیر به اون روسپی گفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
متشکرم که وقتتون رو به این مطلب اختصاص دادید.. یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم! چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش. به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه!
یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم. اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه. درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه ... و اینطوره که آدمها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست ...
خدای من
چشمهای تو را میشناسم .... به جرم وسوسه، یاد سهراب بخیر!
اگه گفتی اشتباهش منبع: این دخترایی که چشاشون همیشه یه رنگهــ
ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧــَـﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺗﻨﮓ ﻧﻤﯿﭙﻮﺷﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺑــَﺪﻧﻢ ﺗَﺘﻮ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﺗﺎ ﻣــَﺮﺍ ﺷﯿﮏ ﻣﻦ ﻣــــَـــﺮﺩﻡ … ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﺭﯾﺶ ﺩﺍﺭﻧﺪ … ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﻮﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﺰﺍﺭﻗﻠﻢ ﻓُﺮﻡ ﻣﻦ ﻣــــَـــﺮﺩﻡ … ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﻤﮏ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﯽ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣــَﺮﺩﻫﺎ ﻫﻢ ﻧﯿﺎﺯ ﻫﺎﯼ ﺟﻨﺴﯽ ،ﺭﻭﺣﯽ ﻭ ﻣـــَـــﺮﺩﻫﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ … ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣــَــﺮﺩﻫﺎ ﺣﮑﻮﻣﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺮﻭﺯﻫﺎ ﺷﯿﻔﺘﯿﺸﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﯾﺪ ﻣــــــَـــﺮﺩﺍﻥ ﮔﯽ ﺭﻭﺡ ﺍﺳﺖ … ﺭﻭﺣﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺗﺎﻥ ﯾﮏ ﻣـــَـــﺮﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽ ..... دیشب با خدا دعوایم شد ...... با هم قهر کردیم ..... فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد ...... رفتم گوشه ای نشستم .... چند قطره اشک ریختم..... و خوابم برد ..... صبح که بیدار شدم .... مادرم گفت ... نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارانی " می آمد .... سلام دوستان.. عباداتتون مورد قبول حق انشاا...! یه هفته از ماه رمضون گذشت دیدین؟ چه زود دیر شد. بچه ها بجنبید تو کل سال فقط یه ماهه که میشه توش با این فراوونی توشه ی آخرت جمع کرد... یا علی بگید و اگه روزه نیستید از الآن نیت کنید که فردا رو روزه بگیرید... سر افطار دعا واسه ما یادتون نره.. موفق باشید!! اگر قرار باشد هر یک از انسانها،غم خود را در دست بگیرند و در صفی بایستند،هرکس با نیم نگاهی به بغل دستی خود ، غمش را در جیبش می گذارد و به خانه بر میگردد... بی خودی پرسه زدیم،صبح مان شب بشود،بی خودی حرص زدیم،سهممان کم نشود،/ ما خدارا با خود سر دعوا بردیم،و قسم ها خوردیم،/ما به هم بد کردیم،ما به هم بد گفتیم/ ما حقیقت ها را زیر پا له کردیم،/و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم/روی هر حادثه ای حرفی از عشق زدیم/ از شما میپرسم ، ما که را گول زدیم؟؟ در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟ من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید. خدا خندید: وقت من بی نهایت است... در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟ پرسیدم چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟ خدا پاسخ داد:کودکیشان.....! اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند، و بعد دوباره پس از مدتها،آرزو می کنند که کودک باشند. اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند... و بعد پولشان را از دست می دهند تا دویاره سلامتی خود را به دست آورند. اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند و بنابراین نه در حال، زندگی می کنندو نه در آینده اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که هرگز نمی میرند، و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند. دستهای خدا دستانم را گرفت،برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم: به عنوان یک پدر ،می خواهی کدام درس زندگی را فرزندانت بیاموزند؟ او گفت:بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند. بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند، بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم، اما سالها طول می کشد تا آن زخمها را التیام بخشیم. بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترینها را دارد، کسی است که به کمترینها نیاز دارد. بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند،فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند. بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند. من با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم. آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت: فقط اینکه بدانند من اینجا هستم.«همیشه»
مي گويند هروقت آب مي نوشي بگو يا حسين(علیه السلام)، اين روزها که آب مي بيني و نمي نوشي آرام بگو يااباالفضل (علیه السلام). ماه مبارک آمد، اي دوستان بشارت کز سوي دوست ما را هر دم رسد اشارت آمد نويد رحمت، اي دل ز خواب برخيز باشد که باقي عمر، جبران شود خسارت
طرف سحري ميخوره ميگيره ميخوابه تا 6 غروب، اون 2-3 ساعت تا افطارم دراز كشيده چرت ميزنه! بعد اومده استاتوس گذاشته احساس نزديكي به خدا ميكنم وقتي روزه دار هستم!! خوب لامصب تو ميري تو كما بسكه ميخوابي، معلومه كه روحت اينقدر تو كائنات ول ميچرخه خدا خودش وارد عمل ميشه !!!
آری تو راست می گویی، آسمان مال من است، پنجره، فكر، هوا، عشق، زمین، مال من است. اما سهراب، تو قضاوت كن، بر دل سنگ زمین جای من است؟ من نمی دانم چرا این مردم، دانه های دلشان پیدا نیست. صبر كن ای سهراب... قایقت جا دارد؟ من هم از همهمه ی داغ زمین دلگیرم. به سراغ من اگر می آیید، تند و آهسته چه فرقی دارد؟ تو هرجور دلت خواست بیا! مثل سهراب دگر جنس تنهایی من چینی نیست كه ترك بردارد. مثل مرمر شده است چینی نازك تنهایی من... |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |